شماره ٤٣١: نعمت الله جان به جانان داد و رفت

نعمت الله جان به جانان داد و رفت
بر در ميخانه مست افتاد و رفت
آفتابي از قمر بسته نقاب
آن نقاب از روي خود بگشاد و رفت
بود استادي و شاگردش بسي
کرد شاگردان همه استاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سربه پاي خم مي بنهاد ورفت
او خليفه بود در بغداد تن
رخت را بربست از بغداد و رفت
عارفانه در جهان صد سال بود
نه چو غافل داد جان بر باد و رفت
سيد ما بود ظاهر شد نهان
بندگان راجمله کرد آزادو رفت