شماره ٤٢٧: رند سرمستي ز پا افتاد و رفت

رند سرمستي ز پا افتاد و رفت
سربه پاي خم مي بنهاد و رفت
بي خيانت او امانت را سپرد
عاشقانه جان به جانان داد و رفت
گندم و جو کاشت خرمن گرد کرد
داد خرمن را همه بر باد و رفت
شد مجرد خرقه را اينجا گذاشت
ماند اين دنياي بي بنياد و رفت
هرکه او با ما در اين دريا نشست
درمحيط بي کران افتاد ورفت
گرچه بسياري غم هجران کشيد
وصل او چون يافت شد دلشاد ورفت
لطف سيد بنده خود را نواخت
بنده شد از لطف او آزاد و رفت