شماره ٤٢٦: يار ما زاري ما نشنيد و رفت

يار ما زاري ما نشنيد و رفت
آمد و در حال وا گرديد و رفت
زلف او در تاب رفت از دست ما
دل ربود و سر زما پيچيد و رفت
جان ما را يک زمان دلشاد کرد
حال ما يک لحظه اي وا ديد و رفت
عمر ما بود وروان از ما گذشت
گفتمش بنشين دمي نشنيد و رفت
گرچه باجان منش پيوندهاست
بيوفا پيوند خود ببريد و رفت
عقل آمد تا مرا راهي زند
رند مستي ديد از او ترسيد و رفت
نعمت الله بود يار غار ما
گوشه اي از دوستان بگزيد و رفت