شماره ٤٢٣: عاشقي جان را به جانان داد و رفت

عاشقي جان را به جانان داد و رفت
رو به خاک راه او بنهاد و رفت
تن رفيقي بود با او يار غار
عاشقانه ناگهي افتاد و رفت
بر سر کويش رسيده سرنهاد
بند را از پاي خود بگشاد و رفت
هر زمان نقشي نمايد لاجرم
کرد روي چون نگاري شاد و رفت
بنده بود و بندگي کردي مدام
سيد آمد بنده شد آزاد و رفت
زنده جاويد شد اي جان من
گرچه مي گويند او جان داد و رفت