شماره ٤٢٢: عاشقي جان را به جانان داد و رفت

عاشقي جان را به جانان داد و رفت
ماند اين بنياد بي بنياد و رفت
تن رفيقي بود با او يار غار
عاشقانه ناگهان افتاد و رفت
شاهبازي بود در بند وجود
بند را از پاي خود بگشاد و رفت
زنده جاويد شد آن زنده دل
تا نگوئي مرد و شد بر باد و رفت
سرعت ايجاد و اعدام وي است
در زماني ماه رويي زاد و رفت
قطره آبي به دريا درفتاد
چون توان کردن چنين افتاد و رفت
بنده بود و بندگي کردي مدام
سيد آمد بنده شد آزاد و رفت