شماره ٤٢٠: به سخن وصل يار نتوان يافت

به سخن وصل يار نتوان يافت
به خيالي نگار نتوان يافت
از ميان تا کناره اي نکني
آن ميان در کنار نتوان يافت
بي زمستان سرد وآتش و دود
لذتي از بهار نتوان يافت
او محب من است و من محبوب
اين چنين دوستدار نتوان يافت
مي خمخانه سراي حدوث
جرعه اي بي خمار نتوان يافت
تا نگردي مقرب سلطان
بر در شاه بار نتوان يافت
همچو سيد حريف سرمستي
خود در اين روزگار نتوان يافت