شماره ٤١٩: بي درد دل اي دوست دوا را نتوان يافت

بي درد دل اي دوست دوا را نتوان يافت
بي رنج فنا گنج بقا را نتوان يافت
تا عاشق و رندانه به ميخانه نيائي
رندان سراپرده ما را نتوان يافت
تا نيست نگردي تو از اين هستي موهوم
خود را نشناسي وخدا را نتوان يافت
آئينه دل تا نبود روشن و صافي
حسني نتوان ديد و صفا را نتوان يافت
خوش آب وهوائيست مي و کوي خرابات
خود خوشتر از اين آب و هوا را نتوان يافت
درويش وفقيريم و از اين وجه غني ايم
بي فقر يقين دان که غنا را نتوان يافت
چشمي که نشد روشن از آن ديده سيد
بينا نبود نور لقا را نتوان يافت