شماره ٤١٨: بلبل چو هواي گلستان يافت

بلبل چو هواي گلستان يافت
هرکام که بود در زمان يافت
در صومعه دل نيافت ذوقي
ذوقي ز حضور عاشقان يافت
بي جام شراب و عشق ساقي
کامي نتوان در اين جهان يافت
هر زنده دلي که کشته اوست
چون خضر حيات جاودان يافت
تا دردي درد نوش کردم
دل از همه چيزها امان يافت
عمري است که مي خورم مي عشق
هر چيز که يافت دل از آن يافت
در کنج دل شکسته من
گنجي است که جان من عيان يافت
زهد از بر ما کناره اي کرد
تا ساغر باده در ميان رفت
مستيم و حريف نعمت الله
بزمي به از اين کجا توان يافت