شماره ٣٩٧: بحري است بحر دل که کرانش پديد نيست

بحري است بحر دل که کرانش پديد نيست
راهي است راه جان نشانش پديد نيست
علم بديع ماست که از غايت شرف
دارد معانئي که بيانش پديد نيست
عشق است هرچه هست و جز او نيست در وجود
در هر چه بنگري جز از آنش پديد نيست
عالم منور است از آن نور، نور او
از غايت ظهور عيانش پديد نيست
گفتم ميان او به کنار آورم ولي
از بسکه نازک است ميانش پديد نيست
مجموع کائنات سراپرده وي است
وين طرفه بين که هيچ مکانش پديد نيست
اوجان عالم است و همه عالمش بدن
پيداست اين تن وي و جانش پديد نيست
هر ذره اي که هست از آن نور روشن است
اينش به تو نمايد و آنش پديد نيست
سوداي عشق مايه دکان سيد است
خوش تاجري که سود وزيانش پديد نيست