شماره ٣٩٤: جان ندارد هرکه جانانيش نيست

جان ندارد هرکه جانانيش نيست
گرچه تن دارد ولي جانيش نيست
زاهد گوشه نشين بي عشق او
هست او را زاهدي آنيش نيست
کفر زلفش گر ندارد ديگري
کي بود مؤمن چو ايمانيش نيست
بي سرو سامان شدم درعاشقي
اي خوش آن رندي ک سامانيش نيست
ساغر مي گرچه دارد جرعه اي
همچو خم ذوق فراوانيش نيست
هر دلي کز عشق او شد دردمند
غير درد درد درمانيش نيست
سيد سرمست مهمان من است
هيچکس چون بنده مهمانيش نيست