مي رود عمر عزيز ما دريغا چاره نيست
دي برفت و مي رود امروز و فردا چاره نيست
عشق زلفش در سر ما ديگ سودا مي پزد
هرکه دارد اين چنين عشقي ز سودا چاره نيست
چاره بيچارگان است او و ما بيچاره ايم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نيست
آب چشم ما به هر سو رونهاده مي رود
هرکه آيد سوي ما او را ز دريا چاره نيست
اين شراب مست ما از موصلي خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسي را هست از ما چاره نيست
سر به پاي خم نهاده ساکن ميخانه ايم
عيب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نيست
نعمت الله در خرابات است و با رندان حريف
هرکه دارد عشق اين صحبت از آنجا چاره نيست