شماره ٣٧٦: زاهدان را ذوق رندان هست نيست

زاهدان را ذوق رندان هست نيست
رند را ميلي به ايشان هست نيست
در دل ما مهر دلبر نيست هست
جان ما جز عشق جانان هست نيست
يوسف گل پيرهن آمد به باغ
اين چنين گل در گلستان هست نيست
هرکه دارد هرچه دارد آن اوست
هرچه هست و بود بي آن هست نيست
گنج او در کنج ويران نيست هست
خازن آن غير سلطان هست نيست
درد نوش دردمند عشق او
خاطرش با صاف درمان هست نيست
همچو سيد رند سرمست خوشي
در ميان مي پرستان هست نيست