شماره ٣٧٥: عقل را در مجلس عشاق ينگي هست نيست

عقل را در مجلس عشاق ينگي هست نيست
عاشق ديوانه را از ننگ ننگي هست نيست
صبغة الله مي دهد اين رنگ بي رنگي ما
خوشتر از بيرنگي ما هيچ رنگي هست نيست
عاقلان با يکدگر دائم نزاعي مي کنند
عاشقان را باخود وبا غير جنگي هست نيست
زاهد مخمور مستان را ملامت مي کند
بي تکلف همچو او بي عقل دنگي هست نيست
بي خيال روي او نقشي نبيند چشم ما
بي هواي عشق او در کوه سنگي هست نيست
دل به دريا داده ايم و آبروئي يافتيم
در محيط عشق او جز ما نهنگي هست نيست
پادشاهان جهان بسيار ديدستم ولي
همچو آن سلطان تمر سلطان لنگي هست نيست
عاشقانه در ميان ماه رويان جسته ايم
مثل آن معشوق سيد شوخ و شنگي هست نيست