شماره ٣٥٣: جان ما با ما در اين دريا نشست

جان ما با ما در اين دريا نشست
يار دريا دل خوشي با ما نشست
از سر هر دوجهان برخاست دل
بر در يکتاي بي همتا نشست
در خرابات مغان ما را چو يافت
مجلسي خوش ديد خوش آنجا نشست
چو سردار فنا دار بقاست
بر سر دار آمد و از پا نشست
ما و ساقي خوش به هم بنشسته ايم
خوش بود با مردم دانا نشست
زاهد مخمور زير افتاد وشد
عاشق مست آمد وبالا نشست
سيد ما نور چشم مردم است
لاجرم بر ديده بينا نشست