شماره ٣٤٩: آمد ز درم نگار سرمست

آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه زهر کنار برخاست
او مست در اين ميانه بنشست
لب را بنهاد برلب ما
موئي بدو نيم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پيوسته بود به ما چو پيوست
از بود و نبود باز رستيم
آسوده ز نيست فارغ از هست
دل در سر زلف يار بستيم
محکم جائي شديم پابست
از مستي ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست