شماره ٣٤٨: از دير برون آمد ترسا بچه اي سرمست

از دير برون آمد ترسا بچه اي سرمست
بر دوش چليپائي خوش جامي مئي بر دست
کفر سر زلف او غارتگر ايمان است
قصد دل و دينم کرد ايمان مرا برده است
کفري وچه خوش کفري، کفري که بود ايمان
اين کفر کسي دارد کايمان به خدايش هست
ناقوس زنان مي گفت آن دلبرک ترسا
پيوسته بود با ما ياري که به ما پيوست
بگشود نقاب از رخ بربود دل و دينم
زنار سرزلفش جانم به ميان دربست
درگوشه ميخانه بزمي است ملوکانه
ترسا بچه ساقي رنديست خوشي سرمست
سيد ز همه عالم برخاست به عشق او
در کوي مغان با او مستانه خوشي بنشست