شماره ٣٢٨: با آفتاب حسنش مه نزد او هلالي است

با آفتاب حسنش مه نزد او هلالي است
هر ذره اي که بيني او را ازو جمالي است
هرمختصر که بيني او معتبر بزرگي است
نقصي اگر بيابي آن نقص هم کمالي است
جائي که جز يکي نيست مثلش چگونه باشد
در آينه از آن رو تمثال بي مثالي است
گيتي نماي ساقي است هر ساغري که نوشم
عيني که ديده بيند سرچشمه زلالي است
او آفتاب تابان عالم همه چو سايه
غيرش مخوان که غيرش نزديک ما خيالي است
عشق است جان عالم جانم فداي جانان
جاني که عشق دارد آن جان بي زوالي است
امروز يار ما شو بگذر ز دي و فردا
باحال نعمت الله اينها همه محالي است