شماره ٣١٩: آفتاب حسن او از مه نقابي بسته است

آفتاب حسن او از مه نقابي بسته است
نورچشم است او از آن برچشم ما بنشسته است
جان ما با عشق او روز ازل پيوسته بود
تا ابد جان همچنان با حضرتش پيوسته است
عشق سرمست است ورندان تندرست از ذوق او
عقل مخمور است و دور از عاشقان دل خسته است
ديگران پابسته دنيي وعقبي مانده اند
اي خوشا وقت کسي کز اين و آن وارسته است
عقل اگر بيني بگير و زود پيش ما بيار
زانکه او از بندگي شاه رندان جسته است
زاهد رعنا اگر اظهار وجدي مي کند
از کرم عيبش مکن گر چه به خود بربسته است
نعمت الله خم مي مستانه مي نوشد به ذوق
ساغر و پيمانه ما را به هم بشکسته است