شماره ٣١٧: ديده تا نور جمالش ديده است

ديده تا نور جمالش ديده است
در نظر ما را چو نور ديده است
چشم ما روشن به نور روي اوست
خوش بود چشمي که نورش ديده است
دل هوا دارد که پيوندد به او
گوئيا از جان خود ببريده است
تاخبر يابد از او جان عزيز
از همه ياران خبر پرسيده است
عشق مست است و حريف بزم ماست
عقل مخمور و ز ما رنجيده است
عاشق يک روي مي داني که کيست
آنکه سر از غير او پيچيده است
نعمت الله نيک داند عاشقي
مدتي شد تا همين ورزيده است