شماره ٣١١: درهرچه نظر کردم نقشي ز خيال اوست

درهرچه نظر کردم نقشي ز خيال اوست
در آينه عالم تمثال جمال اوست
گر آب حيات ما در چشمه حيوان است
مي نوش که نوشت بادکان عين زلال اوست
هر ذره که مي بيني خورشيد در او پيداست
ناقص نبود حاشا کامل به کمال اوست
با ذات غني او عالم همه درويشند
سلطان وگدا يکسان جائي که جلال اوست
دل رفت سوي دريا ما در پي دل رفتيم
از عقل مجو ما را بيرون ز خيال اوست
اين مجلس رندان است ما عاشق سرمستيم
مخمور نمي گنجد اينجا چه مجال اوست
گر ساقي سرمستان جامي دهدت بستان
زيرا که مي سيد از کسب حلال اوست