شماره ٣٠٣: بشنو اي دوست اين سخن از دوست

بشنو اي دوست اين سخن از دوست
به حقيقت حقيقت همه اوست
همه عالم وجود از او دارند
لاجرم هرچه باشد آن نيکوست
تار و پود وجود مي نگريم
مي نمايد دوتو ولي يکتوست
زلف او مشک ناب مي ريزد
مجلس ما ز بوي او خوش بوست
ذره از آفتاب روشن شد
ذره ذره ببين که آن مه روست
نزد يارم کجا بود اغيار
نبود دوستدار او جز دوست
نعمت الله که خادم فقراست
مير ميران به پيش او انجوست