شماره ٢٩٨: گفتم که اين جانان کي است جان گفت جانان من است

گفتم که اين جانان کي است جان گفت جانان من است
عشقش همي جستم به جان دل گفت در جان من است
هرجا که مه روئي بود آني از او دارد ولي
آني که او دارد همه ميدان که آن آن من است
در کنج ويران دلم گنجي است پنهان عشق او
گنجي اگر بايد ترا در کنج ويران من است
ميخانه خوش آراسته رندي خوشي نوخاسته
ساقي سرمست خوشي امروز مهمان من است
از مجلس اهل دلان خواهي که تايابي نشان
آن مجمع جمع چنان زلف پريشان من است
زنار کفر زلف ما، رو در ميان بندش بيا
آنگه به صدق دل بگو کاين کفر ايمان من است
سيد مرا بنواخته سردار رندان ساخته
هرجا که يابي حاکمي محکوم فرمان من است