شماره ٢٩٢: دردمنديم و آن دوا اين است

دردمنديم و آن دوا اين است
راحت جان مبتلا اين است
نقش رويش خيال مي بندم
درنظر نورچشم ما اين است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دين دو سرا اين است
عقل بيگانه رفت و عشق آمد
يار سرمست آشنا اين است
همه با اصل خويش واگرديم
ابتدا آن و انتها اين است
هرکه فاني شود بقا يابد
رو فنا شوکه خود بقا اين است
نعمت الله هرکه ديد به گفت
مظهر حضرت خدا اين است