شماره ٢٨١: جامي ز مي پر از مي دربزم ما روان است

جامي ز مي پر از مي دربزم ما روان است
هرگز که ديده باشد جامي که آنچنان است
عالم بود چو جامي باده در او تجلي
اين جام وباده باهم مانند جسم وجان است
ازنور روي ساقي شد بزم ما منور
وان نور چشم مردم از ديده ها نهان است
درعمر خود کناري خالي نديدم از وي
لطفش نگر که دايم با جمله درميان است
جائي که اسم باشد بي شک بود مسما
هرجا که مظهري هست اسمي بنام آن است
آئينه اي که بيني روئي به تو نمايد
جام مئي که نوشي ساقي درآن عيان است
جام وشراب وساقي، معشوق و عشق و عاشق
هرسه يکي است اينجا اين قول عاشقان است
سيلاب رحمت او سيراب کرد ما را
هر قطره اي از اين بحر درياي بي کران است
ديديم نعمت الله سرمست در خرابات
ميخانه در گشاده سرحلقه مغان است