کشته حضرت او زنده جاويدان است
ايمن از مرگ بود زنده جاويد آن است
نقد گنجينه که شاهان جهان مي جويند
گنج عشق است که در کنج دل ويران است
دل ندارد بجز از خدمت دلدار مراد
کار جان در دوجهان بندگي جانان است
يک زمان صحبت ساقي به دوصد جان ارزد
گر فروشند بخر زود که بس ارزان است
صورت نقش خيالي که نگاريم به چشم
نيک مي بين توکه مقصود از اين نقش آن است
بي سروپاي در اين راه بيابان مي رو
منزلي را مطلب کان ره بي پايان است
نعمت الله اگرش مست بيابي درياب
دست اوگير که سرحلقه سرمستان است