کشته عشق تو دل زنده جاويدان است
اين چنين کشته کسي زنده جاويد آن است
سخن از گنج وطلسم ار بکنم عيب مکن
عشق گنجي است که در کنج دل ويران است
جان فدا کردم وجانان نظري کرد به من
هرچه دارم همه از بندگي جانان است
در سراپرده دل خلوت دلدار من است
خوش مقامي که در اوتکيه گه سلطان است
در خرابات قدم نه دمکي خوش بنشين
که در اين آب وهوا پرورش رندان است
چون همه آينه حضرت او مي نگرم
درهر آئينه که بينم به حقيقت آن است
گوش کن گفته مستانه سيد بشنو
که سخن هاي خوشش از نفس رندان است