شماره ٢١٧: چشم مستش ترک عياري خوش است

چشم مستش ترک عياري خوش است
زلف او هندوي طراري خوش است
جان فداي عشق جانان کن روان
گر ترا ميلي به دل داري خوش است
بر سر دار فنا بنشين خوشي
زانکه آنجا جاي سرداري خوش است
دلبر ار صد جان به يک جو مي خرد
زود بفروشش که بازاري خوش است
کار بيکاري است کار عاشقان
کار ما مي کن که اين کاري خوش است
سينه ما مخزن اسرار اوست
آن بدست آور که اسراري خوش است
مجلس عشق است و ما مست و خراب
خوش خراباتي و خماري خوش است
گر گرانباري منال از بار يار
بار يار ار مي بري باري خوش است
بنده سيد شديم از جان و دل
اين سخن صدق است و اقراري خوش است