شماره ١٧٥: نور او روشني ديده ماست

نور او روشني ديده ماست
نظري کن به چشم ما پيداست
روي او را به نور او بيند
چشم بيننده اي که او بيناست
وحده لا شريک له گفتم
آنکه عالم به نور خود آراست
بحر دل را کرانه پيدا نيست
جان ما غرقه چنان درياست
عشق آمد به جاي ما بنشست
مائي ما چو از ميان برخاست
هرچه گفتند و هرچه مي گويند
حضرت وحدتش از آن يکتاست
نعمت الله که مير مستان است
عاشق روي جمله اشياست