شماره ١٢٥: آتش عشق تو دل در بر بسوخت

آتش عشق تو دل در بر بسوخت
باز زرين بال عقلم پر بسوخت
شمع عشقش آتشي در ما فکند
عود جانم در دل مجمر بسوخت
آتشي از سوز سينه بر زدم
عقل چون پروانه پا تا سر بسوخت
سوخته بودم آتش عشقت دگر
خوش برافروخت و مرا خوشتر بسوخت
غيرت عشق تو بر زد آتشي
هرچه بود از غير خشک وتر بسوخت
غرقه بحر زلاليم اين عجب
جان ما از تشنگي در بر بسوخت
تا ز نور آفتاب مهر تو
شد پديد و مؤمن و کافر بسوخت
عکس رويت بر رخ ساغر فتاد
آب آتش رنگ در ساغر بسوخت
گرچه عالم سوخت از عشقت ولي
همچو سيد ديگري کمتر بسوخت