شماره ١٠٦: چون برآمد از دل جام آفتاب

چون برآمد از دل جام آفتاب
نزد ما هر دو يکي شد برف و آب
جام مي بر دست و مي گردم به ذوق
در خرابات مغان مست و خراب
کس نبيند از هزاران زهد و علم
آنچه من ديدم ز يک جرعه شراب
لوح محفوظ است ما را در نظر
خود که دارد اين چنين ام الکتاب
اصل گل آب است و فرع آب گل
اصل و فرعش دوست دارم چون گلاب
چون نيم هشيار بگذر از سرم
چون ندارم عقل بگذار احتساب
باده مي نوشم مدام از جام عشق
در حضور سيد خود بي حساب