شماره ٤١: شاه خودرائي است اين سلطان ما

شاه خودرائي است اين سلطان ما
جان فداي او و او جانان ما
با دليل عقل عاشق را چه کار
حال و ذوق ما بود برهان ما
بحر ما را انتهائي هست نيست
خوش درآ دربحر بي پايان ما
عشق اگر داري به ميخانه خرام
ذوق ما مي جو ز سرمستان ما
دنيي وعقبي از آن اين و آن
ما از آن او و او هم زان ما
قرص ماه وکاسه زرين مهر
روز و شب بنهاده اند برخوان ما
دل کباب است و جگر بريان ولي
نعمت الله آمده مهمان ما