شماره ٥٧٦: دلبرا اندوه عشقت شادي جان آورد

دلبرا اندوه عشقت شادي جان آورد
بهر بيماري دل درد تو درمان آورد
هر نفس در کوي عشقت روي يوسف حسن تو
صدچو من يعقوب را در بيت احزان آورد
سالها محزون نشينيم از پي آن تا بشير
ناگهان پيراهن يوسف بکنعان آورد
آفتاب روي تو چون در عرب پيدا شود
از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد
همتي بايد که عاشق را درين راه افگند
رخش مي بايد که رستم را بميدان آورد
دل فگند اين نفس را اندر بلاي عشق تو
برسرکافر دعاي نوح طوفان آورد
دل چو از شوقت بنالد ديده گردد اشک بار
چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد
هيچ دنياي دوست را عشقت زتو آگه نکرد
خضر کي بهر سکندر آب حيوان آورد
برسر شاهان زند درويش با شمشير عشق
جنگ با شيران کند چون پيل دندان آورد
ملک جان ودل بغارت مي رود درويش را
کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد
عاشق تو گرچه درويش است زر بخشد چو جان
ني زهر در همچو زنبيل گدا نان آورد
ماه با خرمن نشايد کز براي دانه يي
همچو خوشه سر بزير پاي گاوان آورد
آرزوي لعل خندانت که جان را شير داد
پير را چون طفل پستان جوي گريان آورد
گنج گوهر چون زبان اندر دهان يابد کجا
تنگ دستي چون من آن لب را بدندان آورد
روز آخر شاد خيزد سيف فرغاني زخاک
درغم عشقت اگر يک شب بپايان آورد