دوست جز دل نمي پذيرد جاي
در دل بر کسي دگر مگشاي
دوست را هيچ جانخواهي يافت
تا ترا در دو کون باشد جاي
در آن دوست را که کليد تويي
تا درآيي زخويشتن بدرآي
برسرکوي آن توانگر حسن
سير از هر دوعالمست گداي
ازپي نان اگر سخن گويد
همچو لقمه زبان خويش بخاي
ملک دنيا به اهل دنيا ده
کاه تسليم کن بکاه رباي
دست همت برآور اي درويش
خويشتن را ازين وآن برباي
هرکه از دام غير دانه بخورد
مرغ اوراست بيضه گوهر زاي
تيره از زنگ حب جان ماندست
دل که آيينه ييست دوست نماي
جانت گر در سماع خوش گردد
چون شکر درني ودم اندر ناي
از سر وجد دست برهم زن
زود بر فرق آسمان نه پاي
حال خود را ز چشم خلق بپوش
گنج داري بمفلسان منماي
دست در کار کن که از سر مويي
نگشايد گره بناخن پاي
هرکه بر خود در مراد ببست
دست او شد کليد هر دو سراي
کم سخن باش سيف فرغاني
وربگويي برين سخن مفزاي