شماره ٥٠٠: دردمندان غم عشق دوا مي خواهند

دردمندان غم عشق دوا مي خواهند
باميد آمده اند از توترا مي خواهند
روز وصل تو که عيدست ومنش قربانم
هرسحر چون شب قدرش بدعا مي خواهند
اندرين مملکت اي دوست توآن سلطاني
که ملوک ازدر تو نان چو گدا مي خواهند
بلکه تا برسر کوي تو گدايي کرديم
پادشاهان همه نان از در ما مي خواهند
زآن جماعت که زتو طالب حورند وقصور
در شگفتم که زتو جز تو چرا مي خواهند
زحمتي ديده همه برطمع راحت نفس
طاعتي کرده وفردوس جزا مي خواهند
عمل صالح خود را شب وروز از حضرت
چون متاعي که فروشند بها مي خواهند
عاشقان خاک سر کوي تو اين همت بين
که ولايت زکجا تا بکجا مي خواهند
عاشقان مرغ و هوا عشق وجهان هست قفس
با قفس انس ندارند هوا مي خواهند
تو بدست کرم خويش جدا کن ازمن
طبع ونفسي که مرا از تو جدا مي خواهند
عالمي شادي دنيا وگروهي غم عشق
عاقلان نعمت وعشاق بلا مي خواهند
سيف فرغاني هر کس که تو بيني چيزي
ازخدا خواهد واين قوم خدا مي خواهند
در عزيزان ره عشق بخواري منگر
بنگر اين قوم کيانند و کرا مي خواهند