شماره ٤٦٣: هان اي نسيم صبح که بويت معطرست

هان اي نسيم صبح که بويت معطرست
همراه با تو خاک سر کوي دلبرست
منشور نيکويي ز در او همي دهند
سلطان ماه را که زاستاره لشکرست
کس ديد صورتي که نکوتر زروي اوست؟
کس خواند سورتي که زالحمد برترست؟
محتاج نيست بر سر ره مشک ريختن
کآنجا که اوست پاي نهد خاک عنبرست
آنجا که اوست شب نبود کز ضيا ونور
با آفتاب سايه آن مه برابرست
من خود گداي کويم ويک شهر چون منند
درويش عشق او که بخوبي توانگرست
اي در جهان لطف ملکشاه نيکوان
در حسن هر غلام ترا ملک سنجرست
اندر مقام قرب تو بالاست دست آن
کزبهر خدمتت سرش از پا فروترست
جان را بوصف صورت تو رويها نمود
معني ناپديد که در لفظ مضمرست
بر آدمي براي تو در بسته ام وليک
بازآ که بر پري همه ديوارها درست
در وصف خوبي تو تعجب همي کنند
کين شيوه شعر شعر کدامين سخن ورست
بر خاک تيره ريخته همچون در از صدف
اين قطرهاي صافي از ابر مکدرست
در وصف دوست کاغذ ديوان شعر من
کي چون مداد خشک شود چون سخن ترست
تا دست مي دهد سخن دوست گوي سيف
کز هر چه ميرود سخن دوست خوشترست
چون بهريار نيست سخن صوت جارحست
چون بهر دوست نيست غزل قول منکرست