شماره ٤٣٠: شکر لبي که مرا جان دهد بهر خنده

شکر لبي که مرا جان دهد بهر خنده
دلم ربود بدان پسته شکر خنده
رخش بگاه نظر گلشنيست در نوروز
لبش بوقت سخن غنچه ييست در خنده
اگرچه غنچه (لبي) اي نگار دايم باد
دهانت چون گل اشکفته سر بسر خنده
بروز هجر تو بر گريه خنده مي آيد
مرا که بي تو ببايد گريست بر خنده
براي روز وصال وشب فراق تو بود
مرا بعهد تو گر گريه بود وگر خنده
چوآفتاب رخت ديد ناگهان خورشيد
همي زند بلب صبح بر قمر خنده
زما که مرده عشقيم خنده لايق نيست
چو در عزاي عزيزان ز نوحه گر خنده
قضا کنيم بگريه اگر شود فاسد
نماز عشق تو ما را بدين قدر خنده
ز درد فرقت تو چشمم آنچنان تر نيست
که بي تو بر لب خشکم کند گذر خنده
تو خنده مي زني وعاشقان همي گريند
زابر گريه عجب نبود از زهر خنده
دهان پسته مثالت پر از شکر گردد
چو اندرآن لب شيرين کند اثر خنده
لبان تو ندهد جز بزر خشک دهان
دهان تو نکند جز بلعل تر خنده
گه وداع تو مي گفت سيف فرغاني
مرو که بي تو نيايد ز من دگر خنده