شماره ٤١١: دل تندرست گشت چو بيمار عشق شد

دل تندرست گشت چو بيمار عشق شد
وز خود برست هر که گرفتار عشق شد
خسته دلان غم زپي دردهاي خويش
درمان ازو خوهند که بيمار عشق شد
درخواب غفلتند همه خلق وآن فقير
در گور هم نخفت که بيدار عشق شد
با قيمتي که انسان دارد بنيم جو
خود را فروخت هرکه خريدار عشق شد
چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند
حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد
سرمايه يي که مردم ازآن زر کنند سود
درپا فگن که دست تو بي کار عشق شد
چيزي که بوي دوست ندارد اگر گلست
خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد
شاهان ملک را بغلامي همي خرد
آزاده يي که بنده احرار عشق شد
هر روز روي دوست ببيند چو آفتاب
چشم دلي که روشن از انوار عشق شد
از عشق نام ليلي و مجنون بماند سيف
خرم دلي که مخزن اسرار عشق شد