شماره ٣٧٥: اکنون که شد دل من در عشق يار بسته

اکنون که شد دل من در عشق يار بسته
يارب در وصالش برمن مدار بسته
تا صيد او شدستم زنجير مي درانم
همچون سگي که باشد وقت شکار بسته
بگشاد دي بپيشم آن زلف چون رسن را
من تنگدل بماندم زآن دم چو بار بسته
وامروز بهر کشتن بربست هر دودستم
ديدم بروز ماتم دست نگار بسته
زآن ساعتي که عاشق بويي شنوده از تو
اي ازرخ تو رنگي گل برعذار بسته
پيوند نسبت خود از غير تو بريده
تا بر تو خويشتن را برگل چو خار بسته
بيهوده گوي داند همچون درآيم آنکس
کو اشتري ندارد با اين قطار بسته
تا تو بحسن خود را بازار تيز کردي
شد آفتاب ومه رادکان کار بسته
بگشادي رو که رنگي بستست بر رخ تو
حسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بسته
خسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومن
اميد در تو شيرين فرهاد وار بسته
من چون گدا که نانم از تست حاصل و تو
سگ را گشاده وآنگه در استوار بسته
گر در دهانم آيد جز ذکر تو حديثي
گردد زبان نطقم بي اختيار بسته
اي لطف حق زخوبي صد در گشاده بر تو
بر سيف در چه داري در روز بار بسته