شماره ٣٥٢: مرا گفت دل چون چنين يار داري

مرا گفت دل چون چنين يار داري
چوبلبل همي گو که گلزار داري
نه در ملک من چون تويي دوست دارم
نه درحسن تو چون خودي يار داري
چوچشم تو بينم بروي تو گويم
که اي ماه چوني زبيمار داري
منم بي تو دل تنگ وبر تو بيک جو(؟)
که از من ملالت بخروار داري
زگلزار وصلت کرا رنگ باشد
که چندين رقيبان چون خار داري
من و نيم جاني و وصلت چه گويي
توانگرتر ازمن خريدار داري؟
مرا ازپي روز وصل خود اي مه
همه شب چو استاره بيدار داري
بمن کي رسد نوبت وصلت آخر
که چون من هزاران طلب کار داري
ترا چون زمن بهتري فخر نبود
چگويم گراز چون مني عار داري
اگر چه چو ليلي عزيزي نشايد
که مجنون خود را چنين خوار داري
کمين عاشقت سيف فرغاني وتو
ازو کمتر امروز بسيار داري