شماره ٣٠٢: اي توانگر چو (ن) گدايانت بدر باز آمدم

اي توانگر چو (ن) گدايانت بدر باز آمدم
نان نمي خواهم بسوي آبخور باز آمدم
اهل عالم را زلطف و حسنت آگاهي نبود
زآن سعادت جمله را کردم خبر باز آمدم
بود آراميده گيتي از حديث عشق تو
کردم اندر هر طرف صد شور و شر بازآمدم
هدهدي جاسوس بودم زين سليماني جناب
نامه يي سوي سبا بردم دگر بازآمدم
آفتاب آسا شدم بر بام روزن بسته بود
سايه يي بر من فگن کاينک ز در بازآمدم
با لب خشکم وفاي عهد دامن گير شد
آستين از آب ديده کرده تر بازآمدم
ملک خسرو بود دنيا عشق ازو سيريم داد
شور شيرين در سرم رفت از شکر بازآمدم
شاه طبع ارچه بچوگانم زميدان برده بود
زير پاي اسب تو چون گو بسر بازآمدم
بود اقبال مرا خر رفته و برده رسن
روي عيسي ديدم از دنبال خر بازآمدم
در شب ادبار من مرغ سعادت پر بکوفت
چون خروس از خواب خوش وقت سحر بازآمدم
بوم محنت بال طاوسان بختم کنده بود
مرغ دولت چون برون آورد پر باز آمدم
طلعت يوسف چه خواهد کرد گويي با دلم
چون ببوي پيرهن روشن بصر بازآمدم
من بنام نيک سوي معدن اصلي خويش،
سکه ديگرگون نکردم، همچو زر بازآمدم
بوي عشق از دل شنودم نزد او گشتم مقيم
دوست را در خانه ديدم و زسفر بازآمدم
سيف فرغاني بعشق از عشق مستغني شوي
آفتابم روي بنمود از قمر بازآمدم