شماره ٢٩٧: اي عارض و خط تو شده صبح و شام چشم

اي عارض و خط تو شده صبح و شام چشم
دل گشته خاص تو زنظرهاي عام چشم
تا عشق تو درين دل تاريک ره برد
شد نور شمع تعبيه در پيه خام چشم
زآن ساعت خجسته که هندوي چشم کرد
دل را غلام روي تو اي من غلام چشم
ابرو مثال لعبت بي جان ديده خواست
کز شوق ديدن تو برآيد ببام چشم
چون ازدحام حاجي تشنه بود برآب
بر آفتاب چشمه رويت زحام چشم
چون چشم تو خراب دلم مست شد ازآنک
هردم مي مشاهده نوشد بجام چشم
چون حسم دام ديده گشادست بنده را
تا درفتد خيال تو دل را بدام چشم
گر روي تو ببيند ازين پس بخون خويش
برسيم اشک سکه زند دل بنام چشم
ترک خيال تو چو برفتن کند نشاط
گلگون الاغ اشک ستاند ز يام چشم
چشمم زگريه گر برود هست در سرم
نور خيال روي تو قايم مقام چشم
اي دل زديده آب روان دار تا برد
روزي بسوي خاک در او سلام چشم
ابر فراق چون مه رويش زتو نهفت
رو اشک چون ستاره ببار از غمام چشم
روزي بسر درآورد اسب نظر ترا
زآن رخ اگر کشيده نداري زمام چشم
اين رمز راز ديده توان گوش ساختن
زيرا اشارتست سراسر کلام چشم