شماره ٢٦١: گر چه وصلت نفسي مي ندهد دست مرا

گر چه وصلت نفسي مي ندهد دست مرا
جز بيادت نزنم تا نفسي هست مرا
من چو وصل تو کسي را ندهم آسان دست
چون بدست آوري آسان مده از دست مرا
چون تو هشيار بدم، نرگس مخمورت کرد
از مي عشق بيک جرعه چنين مست مرا
مردمم شيفته خوانند و از آن بي خبرند
که چنين شيفته سوداي تو کردست مرا
گو نگهدار کنون جام نکونامي خويش
آنکه او سنگ ملامت زدو بشکست مرا
تا من ابروي کمان شکل تو ديدم چون صيد
تير مژگانت ز هر سو بزد و خست مرا
ناوک غمزه وتير مژه آيد بر دل
از کمان خانه ابروي تو پيوست مرا
دوش بر آتش شوقت همه شب از ديده
آب مي ريختم وسوز تو ننشست مرا
سيف فرغاني بي روي بهار آيينش
همچو بلبل بخزان نطق فروبست مرا