شماره ٢٤٤: دلا با عشق کن پيمان و مي رو

دلا با عشق کن پيمان و مي رو
قدم در نه درين ميدان و مي رو
درين کو خفتگان ره نوردند
درآ در زمزه ايشان و مي رو
دل اندر بند جان جانان نيابي
زجان برگير دل اي جان و مي رو
ترا آن دوست مي خواند بر خود
تو نيز آن دوست را مي خوان و مي رو
بدل هشيار باش و اندرين راه
مکن انديشه چون مستان و مي رو
چو در راه آمدي از هستي خود
سري در هر قدم مي مان و مي رو
اگر چه نفس تو اسبيست سرکش
درين ره چون خرش مي ران و مي رو
برو گر دست يابي برنشينش
ولي پايي همي جنبان و مي رو
وگر در ره بزادت حاجت افتد
از آب روي خود کن نان ومي رو
بره تنها رود ره گم کند مرد
درآ در خيل درويشان و مي رو
تو همچون قطره اي، خاکت خوهد خورد
مبر از صحبت ياران و مي رو
اگر در ره بجيحوني رسيدي
درو پيوند چون باران و مي رو
چو جيحونت به دريايي رسانيد
قدم بر آب نه آسان و مي رو
از آن پس گر خوهي چون ابر دربار
همي کش بر هوا دامان و مي رو
بفر سايه خود همچو خورشيد
گهر مي پرور اندر کان و مي رو
هم از خود مي شنو علمي که مي گفت
خضر با موسي عمران و مي رو
مدان اين راه (را) پايان و مي پوي
مجوي اين درد را درمان و مي رو
جهان اي سيف فرغاني خرابست
منه رخت اندرين ويران و مي رو