شماره ١٦٥: تا نقش تو هست در ضميرم

تا نقش تو هست در ضميرم
نقش دگري کجا پذيرم
آن هندوي چشم را غلامم
وآن کافر زلف را اسيرم
چشم تو بغمزه دلاويز
مستيست که مي زند بتيرم
اي عشق مناسبت نگه دار
او محتشم است و من فقيرم
صد سال اگر بسوزم از عشق،
واين خود صفتي است ناگزيرم،
باشد چو چراغ حاصلم آن
کآخر چو بسوختم بميرم
گر عشق بسوزدم عجب نيست
کو آتش تيز و من حريرم
شمعم که بعاقبت درين سوز
هم کشته شوم اگر نميرم
در گوش نکردم از جواني
پندي که بداد عقل پيرم
برخاسته ام بدان کزين پس
«بنشينم و صبر پيش گيرم »
دل زنده بعشق تست غم نيست
گر من ز محبتت بميرم