شماره ٧٩: بخت و اقبال خوهي خدمت درويشان کن

بخت و اقبال خوهي خدمت درويشان کن
پادشاهي طلبي بندگي ايشان کن
دامن زنده دلان گير و از آن پس چو مسيح
بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن
لشکر دل بکش و ملک سليماني را
آبدان گر نخوهي همچو سبا ويران کن
گر تو خواهي که درين کارگه کون و فساد
آنچه گويي بکنند آنچه بگويند آن کن
ورتو فرمان بري از حکم تو گردن نکشد
چرخ را گر تو بگويي که مرا فرمان کن
اي خداجوي برو چاکر درويشان باش
وي شکم بنده برو بندگي سلطان کن
آب رو برد بسي را سگ نفس از پي نان
از تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کن
مال بگذار و درين راه تهي دست درآي
لکن از راه زن انديشه چو بازرگان کن
بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد
قدم خويشتن از همره خود پنهان کن
اگرت عشق ز بيماري جان صحت داد
هر کرا درد دلي هست برو درمان کن
عشق شيرست و چو طعمه طلبد، از پي او
جگر خون شده بر آتش دل بريان کن
زين نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشق
از درختان طمع ميوه بتابستان کن
سيف فرغاني اگر ملک ابد ميخواهي
اينچنين ملک بدست از در درويشان کن