شماره ٣٦: در رخت مي نگرم جلوه گه جان اينجاست

در رخت مي نگرم جلوه گه جان اينجاست
در قدت مي نگرم سرو خرامان اينجاست
من دل سوخته خواهم که لب تشنه خويش
بر دهان تو نهم کآبخور جان اينجاست
خانه يي چون حرم و بر در و بامش عشاق
چون مگس جمع شده کآن شکرستان اينجاست
پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند
نروم همچو سگ از در که مرا نان اينجاست
من دوا يابم اگر لطف تو گويد که بده
مرهم وصل، که اين خسته هجران اينجاست
اندرين مجمع اگر جمع شوم شايد ازآنک
رخ و زلفي که مرا کرد پريشان اينجاست
يوسف حسني و در هر طرفي چون يعقوب
از براي تو بسي عاشق گريان اينجاست
تو امام همه خوباني و با آن قامت
قبله کافر و محراب مسلمان اينجاست
تو زر لطف کني بخش و چو من درويشي
آخر اي گنج گهر با دل ويران اينجاست
باز روح ار ز پي صيد روان شد، آن تن
که بدل همچو جلاجل کند افغان اينجاست
دور ازين باغ رقيب تو بهرجا که بود
همچو اشکسته سفاليست که ريحان اينجاست
اي بکعبه شده در باديه چون اعرابي
آب باران چه خوري؟ چشمه حيوان اينجاست
سيف فرغاني از آن نور روان چون خورشيد
روز وصلي که ندارد شب هجران اينجاست