درين سخن صفت حسن يار چون گنجد
حساب بي عدد اندر شمار چون گنجد
درين جهان که مرا بهره زوست دلتنگي
چو عشق يار نگنجيد يار چون گنجد
بعالمي که ز زلف و رخش اثر باشد
درو دو رنگي ليل و نهار چون گنجد
چو ماه اشرقت الارض بر جهان تابد
در آسمان و زمين نور و نار چون گنجد
ز شرم روي چو گلزار او عجب دارم
که در فضاي جهان نوبهار چون گنجد
نداي وصلش در گوش خلق چون آيد
فروغ رويش در روز بار چون گنجد
من از شگرفي آن مه هميشه در عجبم
که روز وصل مرا در کنار چون گنجد
اميدم ارچه فراخست دست تنگي هست
ببين که در کف من آن نگار چون گنجد
منش نيامدم اندر نظر، در آن چشمي
که سرمه راه نيابد غبار چون گنجد
غم تو و دل مسکين سيف فرغاني!
درين طويله در شاهوار چون گنجد
بکام خويش غمش جاي ساخت در دل من
وگرنه در دهن مور مار چون گنجد