شماره ٢٨: دلبر ما کهربا بر دست بست

دلبر ما کهربا بر دست بست
هيچ مي داني چرا بر دست بست
دل بنرخ که ستاند بعد ازين
دل ربا چون کهربا بر دست بست
بندم اندر ششدر غم سخت کرد
مهره يي کآن جان فزا بر دست بست
آن نه مهره دانه دام دلست
کان صنم از بهر ما بر دست بست
مرغ دل را همچو باز نو گرفت
ريسمان آورد و پا بر دست بست
قصه دريا و در شد پايمال
چون گهر کان صفا بر دست بست
حسن روي آراي بر پشت زمين
اينچنين زيور کرا بر دست بست
گوييا هرگز چنين پيرايه يي
شاخ را از گل صبا بر دست بست
هست اين مهره بر آن ساعد چنانک
آب جردي از هوا بر دست بست