شماره ١٣١

چون هرچه غير اوست بدل ترک آن کني
بر فرق جهان تو نهد از حب خويش تاج
در نصرت خرد که هوا دشمن ويست
با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج
گر در مصاف آن دو مخالف شوي شهيد
بيمار را بدم چو مسيحا کني علاج
چون نفس تند گشت بسختيش رام کن
سردي دهد طبيب چو گرمي کند مزاج
با او موافقت مکن اندر خلاف عقل
محتاج نيست شب که سياهش کني بزاج
مردانه گنده پير جهان را طلاق ده
کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج
هستي تو چو زيت بسوزد گرت فتد
بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج
زاندوه او چو مشعله ماه روشنست
شمع دلت که زنده بروغن بود سراج
مر فقر را امين نبود هيچ جاه جوي
چون تخت شه نشين نشود هيچ پيل عاج
گويد گليم پوش گدا را کسي فقير
خواند هويدپوش شتر را کسي دواج
گر در رهش زني قدمي بر جبين گل
از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج
خودکام را چنين سخن از طبع هست دور
محموم را بود عسل اندر دهان اجاج
گر دوستي حق طلبي ترک خلق کن
در يک مکان دوضد نکند باهم امتزاج