شماره ١٢٤

اي شده از پي جامه ز لباس دين عور
روبه حيله گري اي سگ پوشيده سمور
عسلي پوشي و گويي که بفقرم ممتاز
شتران با تو شريک اند بپشمينه بور
نشوي ره رواگر مخرقه را خواني فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
ره بدين رفته نگردد که تو غافل گويي
که بشيرين سخن از خلق برآوردم شور
سامري گاو همي ساخت ز زر تا خلقي
بخري نام برآرند چو بهرام بگور
با وجود شکمي تنگ تر از چشم مگس
چند از بهر گلو سعي کني همچون مور
طمع خام ببر از همه کس تا پس ازين
گرده قسمت تو پخته برآيد ز تنور
مال را خاک شمر رنج مبين از مردم
نوش را ترک کن و نيش مخور از زنبور